ماندنت چون شمع آبم میکند زهراجان

این پیام دردآور چون شنفت

با دلی با حسرت و بی تاب گفت:



ای به تو دلگرم ، آه سرد من

همزبان و همدل و همدرد من


هستی من جان من جانان من 

این قدر بازی مکن با جان من


ای چراغ من مگو از خامشی

ورنه پیش از خود علی را می کُشی


روبهان در مکر خود با شیر نر

تیغ هاشان آخته، من بی سپر


ای مسیحای علی اعجاز کن

مشکلِ مشکل گشا را باز کن


ای کتاب عشق من، بسته مشو

همچو مَردم از علی خسته مشو


رفتنت، خانه خرابم میکند

ماندنت چون شمع آبم میکند


ای علی را سرو باغ آرزو

هرچه میگویی، حلالم کن مگو


نه دلم را از فراقت چاک کن

نه به دست خویش اشکم پاک کن


ای به دردم، چشم بیمارت طبیب

مانده ی مضطر، بخوان «امن یجیب»


باز زهرا چشم خودرا باز کرد

راز دیگر باعلی آغاز کرد


کی پسر عَمّ هرچه گویم گوش کن

آتشم را از درون خاموش کن


یا علی امروز گردیده چو شام

عمرزهرای تو میگردد تمام


من که بستم چشم از من دل بشوی

شب تنم را زیر پیراهن بشوی


شب مرا تشییع کن تا آن دو تن 

یک قدم نایند بر تشییع من


گر به تشییع من آید قاتلم

داغ محسن تازه گردد در دلم


در دل شب دور از چشم همه

کن نهان درخاک جسم فاطمه


تا نشان ماند به جا از غربتم

بی نشان باید بماند تربتم


چون به دست خویش بارنج و تعب

پیکرم را دفن کردی نیمه شب


در کنار قبر پنهانم بمان

تا صدایت بشنوم قرآن بخوان


گرچه رفت از دست یار ویاورت

فاطمه تنهاترین همسنگرت


غم مخور داری یگانه یاوری

تربیت کردم برایت دختری


اوتورا مردانه یاری میکند

مثل زهرا خانه داری میکند


شب که خاموشی و جانت برلب است

چاه غمهای تو قلب زینب است


(علی انسانی)


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.